حدیث جونیحدیث جونی، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

حدیث عشق زیبای زندگی

هفته 36 و روزهای آخر سر کار

سلام عزیز مادر خوبی دیشب خوابتو دیدم خواب دیدم از اون وقتی که دکتر گفته بود زودتر بدنیا اومدی ولی خیلی هم خشکل بودی چشماتم سبز بود با خودم میگفتم ای کاش چشماش همین جوری رنگی بمونه ولی اصلاً اینا مهم نیست همین که سلامت باشی کافیه.راستی مامانی من فردا دیگه آخرین روزی که میام سر کار آخه دیگه واقعاً خیلی سختمه و احتیاج به استراحت دارم ،اخه شبا اصلاٌ نمیتونم راحت بخوابم الهی فدات شم همش حس میکنم وقتی رو پهلوی راست میخوابم تو زیرمی و بهت فشار میاد به خاطر همینم اکثراً رو پهلو چپ میخوایم و چون وزنم خیلی سنگین شده صبح که پا میشم لگنم درد میگیره،  همش فدای یه تار موت عزیزم ایشاالله چند روز دیگه میخوام جشن سیسمونی تو بگیرم میدونم که خیلی دی...
30 مهر 1392

هدیه خدا

سلام ملیسای مامان خوبی عزیزکم.امروز قبل از  اینکه برات خاطره بنویسم خاطره چندتا از کاربرای دیگرو خوندم یکیشون هنوز نی نی نداشت البته فکر کنم تازه خدا یه نی نی خشکل تو دلش گذاشته بود خاطرات گذشتش مربوط به زمانی بود که نی نی نداشت و از خدا می خواست که بهش بده ، وقتی خاطرشو خوندم یاد خودم افتادم که چقدر دلم بچه می خواست.خدا تو رو یه موقعی به ما داد که خیلی احساس نیاز میکردیم .یادش بخیر زمانی که خدا تازه تورو تو دل مامانی گذاشت ما اسباب کشی کردیم یه عالمه کار کردم و بالا و پائین رفتم و وسیله جابجا کردم یه سری قرصهایی هم بود که دکتر برام نوشته بود بابات سه بار رفت داروخانه تا این قرصها رو بخره ولی هر دفعه به یه دلیلی نمیشد که بخره بعدشم که...
27 مهر 1392

وزن نی نی در هفته 34

سلام عزیز مامان خوبی جیگر طلای مامان ؟دیرزو با بابایی رفتیم سونوگرافی آخه هم دلمون برات تنگ شده بود هم اینکه میخواستیم بدونیم چند کیلو شدی .موقعی که داشتم میرفتم خیلی خوشحال بودم چون میخواستم تورو ببینم ولی بعد از برگشت از سونوگرافی حسابی حالم گرفته بود چون دکتر گفت 2200 گیلوگرمی من بهش گفتم کم نیست گفتش نه کم  نیست ولی هنوز چند هفته جا داری نگران نباش ،ولی من و بابات فکر میکردیم بیشتر باشی آخه شکم مامانی خیلی بزرگ شده و زیادم وزن اضافه کرده بودم نمیونم شایدم من اشتباه فکر میکردم تازه دکتر گفتش مایع امینوتیکت حداقل لیمیته با ید مایعات زیاد بخوری .ما هم بعد از سونوگرافی با حال گرفته رفتیم هایپر استار تا ابمیوه و دلستر وو از این جور چیز...
18 مهر 1392

من و دختر قشنگ تو هفته 34

سلام دختر قشنگم خوبی مامانی .امروز بعد از سه هفته است که دارم برات خاطره مینویسم آخه میدونی تو این مدت سر کارمون مدیریت عوض شده و سرمون خیلی شلوغه این مدیر جدید همش زور میگه کارارو ما انجام میدیم اونوقت به اسم خودش تموم میکنه امروزم نیستش رفته ماموریت اینقدر خوبه وقتی نیست ،وقتی هست سایه سنگینش جو و سنگین میکنه ،فرشته کوچولو ومعصوم من از خدا بخواه مامانی کار جدیدش زودتر درست شه از شر اینجا هم راحت شم اصلاً ول کن این حرفها رو خودتو عشقه ،ملیسا جونم بزرگ شدی تکونات اینقدر محکم شده که حتی بعضی وقتها مامانی دردش میگیره ولی فدای سرت من که عاشق تکون خوردناتم .کم کم دیگه شمارش معکوس داره شروع میشه هفته 6 بودی که من تازه فهمیده بودم نینی خشکل تو ...
16 مهر 1392
1